دو داستان کوتاه زیبا

داستان اول:اثر ماندگار

در یکی از روستاهای ایتالیا ،پسر بچه ی شروری بود که دیگران را با حرف های زشتش خیلی ناراحت می کرد .

روزی پدر جعبه ای پر از میخ به پسر داد وبه او گفت :هر بار که کسی را با حرف هایت ناراحت کردی یکی از میخ ها را به دیوار طویله بکوب.روز اول پسرک بیست میخ به دیوار کوبید پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد کم کند؛پسرک تلاشش را کرد و تعدا میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر وکمتر شد.

یک روز پدر به اوپیشنهاد کرد تا هربار که توانست از کسی بابت حرف هایش معذرت خواهی کند ،یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد روزی آمد وگفت:بابا ،امروز تمام میخ ها را از دیوار بیرون آوردم.

پدر دست پسرش را گرفت وبا هم به طویله رفتند،پدر نگاهی به دیوار انداخت وگفت :آفرین پسرم !کار خوبی انجام دادی .اما به سوراخ های دیوار نگاه کن

دیوار دیگر مثل گذشته یک دست وصاف نیست.وقتی تو عصبانی می شوی وبا حرف هایت دیگران را می رنجانی ،آن حرف ها هم ،چنین آثاری بر انسان ها می گذارد.تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی وبیرون آوری،اما هزاران بار عذر خواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند.

داستان دوم

مادر

مردی در مقابل گل فروشی ایستاده بودومی خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش ارسال کند.ناگهان ،دخترکوچکی را دیدکه روی جدول خیابان نشسته وگریه می کند.

مرد نزدیک دختر رفت واز اوپرسید دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

دختر در حالی که گریه می کرد گفت می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی 75 سنت دارم در حالی که گل رز دو دلار می شود.مرد لبخندی زد وگفت:با من بیا من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ می خرم.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند ،مرد به دختر گفت:مادرت کجاست؟می خواهی تو را برسانم؟دختر دست مرد را گرفت وگفت :آن جا

وبه قبرستان آن سوی خیابان اشاره کرد.

مرد به همراه او به قبرستان رفت ودختر کنار  قبری نشست وگل را برروی گذاشت.

مرد دلش گرفت ،طاقت نیاورد،به گل فروشی برگشت دسته گل را گرفت ودویست مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.

                   به نقل از :کتاب سبززندگی از محمو د معین فر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد