بیت هایی از صائب

بعد ایامی که گل ها از سفر باز آمدند 

چون نسیم صبحدم می باید از خود رفتنم 

 

می دهم جان در بهای حسن تا در پرده است 

من گل این باغ را در غنچگی بو می کنم 

 

من که روشن بود چشم نوبهار از دیدنم 

یک چمن خمیازه در آغوش چون گل داشتم 

 

نفس رسید به پایان و در قلمرو خاک 

نیافتیم فضای نفس کشیدن دل 

 

تو فکر نامه خود کن که می پرستان را  

سیاه نامه نخواهد گذاشت گریه ی تاک 

 

فرصت نمی دهد که بشویم زدیده خواب  

ازبس که تند می گذرد جویبار عمر 

 

از فروغ لاله آتش زیر پا دارد بهار  

چون گل رعنا خزان را در قفا دارد بهار 

 

بیستون را جان شیرین کرد در تن کوهکن 

عشق اگر بر سنگ اندازد نظر آدم شود 

 

 

سالها در پرده دل خون خود را خورده ام  

تا در این گلزار چون گل یک دهن خندیده ام